عسل عسل ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

عسل ، شيرين تر از عسل

روز جهاني تو كه جهان را برايم زيبا كردي كودكم !

دلبركم ! امروز در تمام دنيا روز توست . اگرچه براي من هر روز روز توست . هر لحظه هزاران با خدا رو شكر مي كنم كه تو به زندگي ما معناي ديگري از عشق دادي . كودك شيرينم ! تمام آنچه كه در زندگي لايق و سزاوار آن هستي را از صميم قلب براي تو آرزومي كنم و سعي مي كنم هرچه در توان دارم براي رسيدن تو به آنچه كه كمال و شايسته توست به كار بندم . عشق مامان و بابا روزت مبارك . به اميد جهاني پر از صلح و آرامش براي همه كودكان . خدايا به كودكان جنگ ، به كودكان فقر ، به كودكان طلاق ، به كودكان در بند ، به كودكان بيمار ، شادي و خوشبختي عطا كن . آمين ! ...
16 مهر 1392

اولين جلسه رسمي مدرسه تو...

عسل گلم ! اين روزها كه ميام مهد دنبالت و مي ريم خونه يه سوال به بقيه سوالام اضافه شده  اينكه مامان جون تو مرسه چه خبر ؟ شايد به كار بردن كلمه مدرسه براي پايه پيش دبستاني خيلي مناسب نباشه ، اما اعتراف مي كنم كه اين كلمه بهم حس خوبي مي ده ، حس به بار نشستن تو دلبركم ! حس بزرگ شدنت و تو مسير آينده قدم گذاشتنت . بعضي روزها از توي كيفت كاغذ يا پيغامي برام بيرون مياري و با هيجان بهم ميدي . ديروز كه باهم رفته بوديم خريد و بعد از يه تايم طولاني غر زدن و نق و نوق  كردن كه مي دونستم مال خستگيته ، گفتي مامان خانم حسامي گفته كه مامانت فردا بياد مدرسه . توي دلم قند آب شد . كيف مي كنم وقتي خبري از مدرسه برام مياري . بعد دعوتنامه  ...
14 مهر 1392

خاله ها و دایی ها ی بچه تو ...

عسل : مامان تو چند تا خاله داري ؟‌ مامان : هفت تا !!! عسل :  ولي من همه اش يه دونه دارم . يه خاله . يه دايي . و بعد از كمي فكر انگار كه يه فاجعه بزرگ در حال رخ دادنه :‌ بچه من نه دايي داره نه خاله !!!!(انصافا هم فاجعه است . ) مامان : خوب به نظرت بايد چه كار كنيم ؟  عسل : خوب مامان تو 6 تا پسر بيار و دوتا دختر ديگه  اينجوري ديگه بچه من هم خاله داره و هم دايي .زياد هم داره  غصه نمي خوره . مامان :  عسل اگه اينجوري بشه من و تو همه اش بايد تو خونه باشيم و هي پوشك و لباس اين همه بچه رو عوض كنيم . همه اش بايد براشون غذا درست كنيم . نه مامان خيلي سخته . اصلا شدني نيست . من خيلي سعي كنم بتونم ...
13 مهر 1392

اولين خريد مدرسه

همه خانم ها خريد كردن رو دوست دارن . ولي اين خريد براي من يه مفهوم ديگه داشت . اينكه تو عزيزدلم بزرگ شدي و به يه مرحله جديد از زنندگيت رسيدي . چقدر ذوق و شوق داشتي وقتي اينا رو مي خريديم . اولين ليست آموزشي مدرسه ات رو برات يادگار مي كنم تا خاطره شيرين اين روز هميشه كاممون رو عسلي كنه . اينها هم هديه بابايي به مناسبت ورودت به پيش دبستاني  كه از تهران برات آورد . مباركت باشه قند عسل ( اين هديه رو قبل از ظهر از بابا گرفتي و تا شب همه دفتر نقاشي رو ژر كرده بودي !!!!!) ...
7 مهر 1392

قند مكرر...

درسته كه داري بزرگ ميشي و تقريبا تمام  كلمات رو درست ادا مي كني . گاهي وقتا دلم براي اون حرف زدناي شيرينت تنگ ميشه عسلم . ولي حرفاي تو و صداي تو براي من حكايت قند مكرر ه  كه من لبريز از شادي و شيريني مي كنه . ديشب سر شام يه بطري آب معدني كه نيمه يخ زده بود  رو آوردم سر سفره . يخ ها نيم بند بود و با تكون دادن بطري به تكه هاي كوچولو تقسيم شد . شامت رو خورده و نخورده يه دور دور سفره چرخيديو اومدي نشستي كنار بطري . انگار از اونطرف سفره تو نخش بودي . اومدي و شروع كردي به تكون دادن بطري و بعد با تعجب گفتي : مامان اين آب كه پر از خرده شيشه است !!!! ----------------------------------------------------------------------------...
6 مهر 1392

بوی ماه مهر ، بوی عاشقی ، بوی پاییز ...

امروز اول پاییز بود و برای من یه روز خاص .  میوه دلم ! امروز روز اول پیش دبستانی تو بود . چند روز پیش که تو فروشگاه لباس فرم مدرسه ات رو پرو می کردی از شدت خوشحالی اشک می ریختم . باورم نمیشد به این زودی بزرگ شده باشی و آماده رفتن به مدرسه . خوب می دونم تا چشم به هم بزنم روزی می رسه که لباس عروسی به تن کنی و جلوی من دلبری کنی .  اینقدر خوشحال بودی که با همون لباس اومدی خونه و چقدر دل پدر جون و مادر جون و بابا جون و مامان جون رو شاد کردی.  دیشب هم که به خاطر ماموریت رفتن بابا و دایی سعید ، تنها بودیم و رفتیم خونه خاله زینب جون ، از شوق رفتن مدرسه  ساعت نه خوابیدی و  صبح سرحال ساعت 6/5 بیدار بودی . به مناسب...
1 مهر 1392

شکر پاره

از موقعی که در کنار شیر مادر تونستی غذا خوردن رو شروع کنی یکی از دغدغه هام تغذیه سالم تو بود عسلکم ! از همون موقع خوردن و یا خریدن یه سری از غذاها ممنوع بود : مثل چیپس ، پفک ، سس مایونز ، سوسیس و کالباس ، آبمیوه های مصنوعی و نوشابه و ... ترفندی هم که به کار می بردم تا تو رو از خوردن این چیزها منع کنم این بود که بهت می گفتم این جور چیزها خانم ها رو زشت و چاق می کنه و نباید بخورن و طبیعیه که خودم هم جلوی تو  !!! سعی می کنم به این چیزا لب نزنم . بزرگتر که شدی و این دروغ شاخدار رو به راحتی باور نمی کردی ، مجبور شدیم برای این تنقلات و خوراکیها برنامه بذاریم و اینکه این چیزها فقط مال مسافرته و چون تو مسافرت هم میطلبه خودمون هم باهات همرا...
1 مهر 1392

پدر جون مهربون ، الهي زنده باشي ...

عسل شيرين من رابطه صميمي تو و پدر جون از همون موقع كه كوچولو بودي شروع شده . پدر جون هميشه حسابي باهت بازي مي كنه و كلي با شيطوني هات كنار مياد و خلاصه همه اينا باعث ميشه كه تو علاقه خاصي به پدرجون داشته باشي . اين عكس رو شكار كردم . عاشق اين عكسم . همه دور هم جمع بوديم و داشتيم يه سري فرم رو پر مي كرديم . سرم رو كه بلند كردم ديدم رفتي مداد رنگي هات رو آوردي و از پدر جون به عنوان ميز استفاده مي كني و نقاشي مي كشي ! پدر جون ! به خاطر همه مهربونيات و صبوري هات براي عسل ازت ممنونم . دوست داريم ، تا ابد . الهي هميشه زنده باشي .   ...
25 شهريور 1392

دوست دارم يه خورده ، قده يه سوسك مرده ...

گاهي وقتا برات اين شعر رو مي خونم و تو هم باهام همراهي مي كني وكلي مي خنديم و شاد مي شيم قند عسل ! دوست دارم يه خورده       قده يه سوسك مرده     كلاه سرت گذاشتم    سوسكه هنوز نمرده اين چند روز كه به يمن وجود پدر جون اينا نميري مهد كودك با فريما تو خونه موندين  و تقريبا از هيچ تلاشي براي منفجر كردن خونه و شيطنت فرو گذار نمي كنين !!!!! ظاهرا يه بار كه شيطنتتون به اوج رسيده خاله سپيده براي آروم  كردنتون يه سوسك مرده رو نشونتون داده و ازتون خواسته بهش دقت كنين و شما دوتا ناقلا حالا اداي اون سوسك مرده بيچاره رو در مي آرين و همين شده يه تفريح و بازي براتون . ...
25 شهريور 1392

ابيانه ، زيباي كوير

تو همه اين سالهايي كه از كرمان به تهران مي رفتيم و مي اومديم يه تابلو هميشه برام خود نمايي مي كرد . " روستاي تاريخي ابيانه "‌ از وقتي با بابايي ازدواج كردم تقريبا همه ايران رو به لطف بابايي خوش سفر و مهربون ديدم . خيلي دلم مي خواست ابيانه رو هم ببينم . روستايي تاريخي نزديك كاشان كه خيلي تعريفش رو شنيده بودم . خلاصه اين بار كه بعد از مراسم خواستگاري دايي سعيد از تهران برمي گشتيم و مادر جون و پدر جون . خاله سپيده و فريما هم با ما بودن اين فرصت پيدا شد و رفتيم ابيانه . اگرچه خيلي كوتاه و فقط براي نهار اونجا توقف داشتيم ولي يه حس جالب با ديدن اون درهاي قديمي ، چارقد هاي گلدار زناي محلي و بوي خوش كاهگل بهم دست داد . ممنونم بابايي كه...
25 شهريور 1392