بوی ماه مهر ، بوی عاشقی ، بوی پاییز ...
امروز اول پاییز بود و برای من یه روز خاص .
میوه دلم ! امروز روز اول پیش دبستانی تو بود . چند روز پیش که تو فروشگاه لباس فرم مدرسه ات رو پرو می کردی از شدت خوشحالی اشک می ریختم . باورم نمیشد به این زودی بزرگ شده باشی و آماده رفتن به مدرسه . خوب می دونم تا چشم به هم بزنم روزی می رسه که لباس عروسی به تن کنی و جلوی من دلبری کنی .
اینقدر خوشحال بودی که با همون لباس اومدی خونه و چقدر دل پدر جون و مادر جون و بابا جون و مامان جون رو شاد کردی.
دیشب هم که به خاطر ماموریت رفتن بابا و دایی سعید ، تنها بودیم و رفتیم خونه خاله زینب جون ، از شوق رفتن مدرسه ساعت نه خوابیدی و صبح سرحال ساعت 6/5 بیدار بودی . به مناسبت این روز مهم صبح سرکار نرفتم . خاله زینب مهربون از زیر قرآن ردت کرد و باهم اومدیم خونه تا آماده بشی . بعد از خوردن صبحانه خوشمزه ای که خاله زینب زحمتش رو کشیده بود ، مسواک زدی و موهای نازت رو دم اسبی بستم و لباست رو پوشیدی و آماده رفتن شدیم . چقدر از دیدن خودت توی آینه لذت می بردی . همه صورتت با یه لبخند شیرین تزیین شده بود . چقدر جای بابایی خالی بود تا این شادی رو تو چشمات ببینه . مقنعه رو که سرت کردم گفتی مامان از دیشب تا حالا لپم چقدر تپل شده !!!!!!
به مدرسه که رسیدیم همه اش دنبال دوستات مونا و دینا می گشتی و وقتی که پیداشون کردی حسابی خوشحال بودین .
بعد از مراسم صبحگاه از زیر قرآن رد شدی و رفتی توی کلاس . با دوستات و مربی خوبت آشنا شدی و کم کم ازت خداحافظی کردم و رفتم اداره . چون روز اول بود زودتر تعطیل می شدی و 10/5 اومدم دنبالت و بردمت مهد . ( قابل توجه دوستان چون من تا 4 عصر سرکار هستم عسل بعد از ساعت مدرسه تا عصر از خدمات پانسیون در مهد استفاده می کنه البته تا سنی که بتونه خودش تنها تو خونه بمونه . چند سالگی نمی دونم ؟ )
خیلی بهت خوش گذشته بود و حسابی از روز اول پیش دبستانی ات لذت برده بودی .
همه عکس های امروز رو برات یادگار می کنم تا این روز زیبا همیشه یادت بمونه .
میوه زندگی مامان و بابا ! من و بابایی و همه اونایی که عاشقتن برات آرزوی روزهایی پر از شادی و موفقیت رو داریم . عاشقتیم تا ابد .