عسل عسل ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

عسل ، شيرين تر از عسل

قند عسل

تو ماشين منتظر بابايي بوديم كه از شركت بياد بيرون . يه نگاهي به ماشين كناري مون كردي و رنگش كه آبي نفتي متاليك بود نظرت رو جلب كرد . پرسيدي :‌ - اسم اين ماشين چيه ؟‌ - من گفتم : ريو  .... تو با تعجب دستت رو گذاشتي روي دنده ات و گفتي : ريو كه اين جاست . زير اينا !!!! من و دايي @@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@ هميشه با بابايي سر مسئله ازدواجت مشكل داري!!!!بابايي ميگه مي خوام هميشه پيش خودم بموني و تو هم اصرار داري كه بايد ازدواج كني . اين بار يه مبحث تازه رو  در اين مورد باز كردي كه مي خوام با كسي ازدواج كنم و لاو بتركونم .اين جمله ات رو با بي تفاوني نشنيده گرف...
11 تير 1393

رمضان ، ماه عسل ...

تب و تاب اين روزهات دلبرك منو ياد كودكي خودم مي ندازه . ياد سحري هايي كه دور سفره 5 نفره خانواده پدري مي خورديم . ياد عطر و بويي كه سحر ها تو خونه مي پيچيد و غذاي تازه و خوشمزه اي كه مادر جون براي سحري درست مي كرد . وقتي فهميدي كه ماه رمضان شروع شده و مي خوام سحربلند بشم و سحري بخورم با اصرار گفتي : - منم مي خوام روزه بگيرم . براي سحري بيدارم كن . تو دلم ذوق كردم و لي گذاشتم پاي يه حس كودكانه و با تجربه خوش خواب بودنت ، احتمال صفر رو براي بيدار شدنت او موقع سحر  دادم . سحر كه شد يه نگاه به چهره فرشته ايت كردم كه غرق خواي بودي و واقعا نمي دونستم بيدار ميشي يا نه . به خودم گفتم  يه با صدات مي كنم اگه بيدار شدي كه بهتر نش...
9 تير 1393

شكرپاره هاي عسلي

مادر جون هميشه يه تكيه كلام داره كه خيلي به كار مي بره : راضيم به رضاي خدا ! تو راه مسافرت تعطيلات گذشته كه پستش رو برات به زودي مي ذارم  در جريان همون سكوت و كاووشي كه من عاشقشم و آرزو دارم يه روز به اين سكوت پر غوغا پي ببرم و از افكارت با خبر بشم ، يه دفعه اي پرسيدي : - مامان ، مادر جون هميشه ميگه راضيم به رضاي خدا . رضاي خدا كيه ؟؟؟  و من و بابايي و دايي منفجر شديم از خنده ...   ...
20 خرداد 1393

خواهر و برادر واقعي ...

داشتي با ولعي وصف نشدني كارتون جودي آبوت نگاه مي كردي ...( اين حست به من رفته منم عاشق اين كارتونم حتي حالا!!!) ازم پرسيدي نوانخانه چيه ؟ و من برات توضيح دادم كه جايي به اسم  پرورشگاه هست كه بچه هاي بي سرپرست رو اونجا نگه مي دارن . چشمات شد دوتا تيله سياه گرد و هضمش برات سخت بود كه توي اين دنيا بچه اي باشه كه بدون پدر و مادر باشه و خونه اي هم نداشته باشه . چقدر دنيا رو زيبا مي بيني عزيزدلم ولي دنياي ما زشتيهايي داره كه اميدوارم هيچوقت باهاشون آشنا نشي . براي اينكه از اين حس بياي بيرون گفتم بعضي از خانواده ها مي رن از پرورشگاه بچه ميارن و پدر ومادرش ميشن . ازت پرسيدم  مي خواي بريم يه خواهر يا برادر  اندازه خودت از پرورشگاه بيا...
12 خرداد 1393

و اينك پاياني شيرين براي شروعي شيرينتر

انگار همين ديروز بود ، با يه عالمه ذوق كه نمي دونم چه جوري تو دل كوچيكت جا داده بودي آماده شدي و رفتيم مدرسه شايستگان و تو شدي شاگرد پيش دبستاني ... و حالا اين عكس ها ثمره ماهها تلاش تو براي آغاز يه راه طولاني و ساختن آينده اي روشن .  برات آينده اي روشن و سرشار از موفقيت آرزو دارم دلبركم . ...
10 خرداد 1393

واكسن شش سالگي

چقدر زود بزرگ شدي دلبركم . پنج شنبه كه كارت واكسنت رو برداشتم تا بريم واكسن شش سالگيت رو بزنيم ياد اولين واكسنت افتادم . اين 6 سال چقدر زود گذشت و تو جلوي چشماي عاشق من باليدي و قد كشيدي و بند بند وجودم رو عاشق و عاشق تر كردي شيرينم . واقعا كه تو دنيا هيچ حسي به قشنگي مادر شدن نيست . پنج شنبه به هواي پدر جون كه پيشمون بود جسارت به خرج دادي و داوطلبانه خواستي كه بريم واكسن بزنيم . البته مي دونستي كه براي رفتن به كلاس اول اين كار ضروريه و چون دوستات كم و بيش اين كا ررو كرده بودن تو هم مشتاق بودي . خلاصه با همراهي پدر جون رفتيم مركز بهداشتي كه اولين كارهاي واكسنت رو اونجا انجام داده بوذيم . پرونده ات به سختي پيدا شد و خدا رو شكر قدو وزنت ...
5 خرداد 1393

هديه بابايي به دخترش در روز پدر

يه جورايي با همه وجودم احساس مي كنم بابايي از اينكه كنارمون نيست چقدر غمگينه . اينو از شادماني اون روزايي كه كنارش هستيم درك مي كنم و از تلاشي كه براي شادتر بودنمون مي كنه . الهي كه هميشه وجود مهربونش شادي بخش زندگيمون باشه . عسلكم شب ميلاد اما علي (ع ) يه جورايي شب تولد تو هم هست . آخه تاريخ تولد قمري تو 12 رجبه . اون شب تو جمع مهربون بابا جون و مامان جون و پدر جون و مادر جون كه مهمون خونهمون بودن همه با شادي روي ماهت رو به نشونه تبريك تولد بوسيديم . امسال روز پدر يه مناسبت خاص ديگه هم داشت و اون رفتن باباجون و مامان جون به سفر نوراني حج عمره بود . عصر روز پدر بعد ار بدرقه كردن مهمونامون و يه استراحت حسابي ، به پيشنهاد دخت...
27 ارديبهشت 1393