قند عسل
تو ماشين منتظر بابايي بوديم كه از شركت بياد بيرون . يه نگاهي به ماشين كناري مون كردي و رنگش كه آبي نفتي متاليك بود نظرت رو جلب كرد . پرسيدي :
- اسم اين ماشين چيه ؟
- من گفتم : ريو ....
تو با تعجب دستت رو گذاشتي روي دنده ات و گفتي : ريو كه اين جاست . زير اينا !!!!
من و دايي
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
هميشه با بابايي سر مسئله ازدواجت مشكل داري!!!!بابايي ميگه مي خوام هميشه پيش خودم بموني و تو هم اصرار داري كه بايد ازدواج كني .
اين بار يه مبحث تازه رو در اين مورد باز كردي كه مي خوام با كسي ازدواج كنم و لاو بتركونم .اين جمله ات رو با بي تفاوني نشنيده گرفتيم و بابايي برخلاف هميشه كه گفت : هروقت خانم دكتر شدي اونوقت مي توني بري ازدواج كني . و تو يه دفعه انگار كه چه چيز گرانبهايي رو بهت داده باشن پريدي هوا و گفتي هورااااااااااا هورااااااااااااااا. حسابي خنديديم و شاد شديم . مي گم اين ازدواج هم انگيزه اي برات شده تا دكتر بشي دلبركم . ازاون روز تا حالا ميگي ديگه حتما بايد دكتر بشم !!!!!!