واكسن شش سالگي
چقدر زود بزرگ شدي دلبركم . پنج شنبه كه كارت واكسنت رو برداشتم تا بريم واكسن شش سالگيت رو بزنيم ياد اولين واكسنت افتادم . اين 6 سال چقدر زود گذشت و تو جلوي چشماي عاشق من باليدي و قد كشيدي و بند بند وجودم رو عاشق و عاشق تر كردي شيرينم . واقعا كه تو دنيا هيچ حسي به قشنگي مادر شدن نيست .
پنج شنبه به هواي پدر جون كه پيشمون بود جسارت به خرج دادي و داوطلبانه خواستي كه بريم واكسن بزنيم . البته مي دونستي كه براي رفتن به كلاس اول اين كار ضروريه و چون دوستات كم و بيش اين كا ررو كرده بودن تو هم مشتاق بودي . خلاصه با همراهي پدر جون رفتيم مركز بهداشتي كه اولين كارهاي واكسنت رو اونجا انجام داده بوذيم . پرونده ات به سختي پيدا شد و خدا رو شكر قدو وزنت خوب بود و رفتيم تو اتاق واكسناسيون .
اول من ، و بعد پدر جون و تو در آخر وارد اتاق شدي . روي تخت يه كارد ميوه خوري بود كه تو در نگاه اول با چشماي جستجوگرت پيداش كردي و يه دفعه با ترس گفتي :
من نمي يام تو اينجا چاقو تو بدن آدم مي كنن و دويدي توي راهرو ...
اتاق از خنده منفجر شد و پدر جون اومد تو راهرو دنبالت و اين ماجرا چند بار تكرار شد تا پدر جون متقاعدت كرد كه اون كارد براي صبحونه خوردن خانم پرستار بوده . قطره فلج اطفال رو با سختي خوردي و روي پاهاي پدر جون نشستي و واكسنت رو هم زدي . و با كلي ناز كه همه اش خريدار داشت اومديم خونه . تا ديروز دستت درد مي كرد ولي خلاصه كارت واكسنت هم تكميل شد و تو رو سپردم به دستاي مهربون خدا كه هميشه مراقبت باشه .
جالب بود كه همون شب وقتي از شدت درد و تب ناشي از واكسن غذا نمي خوردي ، مكانيسم واكسن رو برات توضيح دادم و تو اينقدر تعجب كرده بودي كه براي اينكه گلوبلوهاي سفيدت بتونن با اين ميكروبهاي ضعيف بجنگن حسابي غذا خوردي . عزيز دلم مامان عاشقته ، دلت قرص...