ادب از كه آموختي ...
عسلكم !
گاهي وفتا براي ياد دادن يه آداب اجتماعي خاص مثل سلام كردن ساعتها و حتي روزها باهات كلنجار مي رم . و اعتراف مي كنم گاهي وقتا از خودم نااميد مي شم كه چرا تو بعضي از جنبه ها موفق نميشم . قبول دارم يه جاهايي توقع بالاي من و درك نكردن دنياي ذهني قشنگت كه براي انجام ندادن هر كاري يه دليل با منطق خاص خودت توش داري باعث ميشه اين حس رو داشته باشم . يه مفهوم تو روانشناسي رشد هست به عنوان " رسش " كه ميگه براي انجام هركاري بايد كودك به سطح خاصي از رشد برسه تا بتونه اون كار رو انجام بده . مثلا ماهيچه ها و اسكلت يه بچه 6 ماهه رسش لازم براي راه رفتن رور نداره و ...
خلاصه اينا رو گفتم تا به اينجا برسم كه تو ديشب ساعت 3/5 صبح به سطح تازه اي از رسش اجتماعي رسيدي !
تو خواب و بيداري خواب شيرين سحر بودم كه يه صدايي اومد : تق تق !!! ( و من گوش به زنگ و كمي هراسان : اين موقع شب كي پشت در بسته اتاق خوابه ؟؟؟؟!!!!!! )
وصداي لطيف و پر از التماس تو كه قشنگ ترين موسيقي زندگي من بود :مامان اجازه هست بيام كنار شما بخوابم ؟؟!!!!!!!
(ظاهراً بيدار شده بودي و از دايي كه تو اتاقت خوابيده بود آب خواسته بودي و تو فاصله اي كه دايي مهربون رفته بود برات آب بياره از تاريكي اتاقت ترسيده بودي و اومده بودي پشت در اتاق خواب ما )
باورم نميشد كه تو اين وقت شب و تو اين حالتي كه داشتي اينقدر مبادي آداب باشي و اينجوري ازم اجازه گرفته باشي .
اعتراف نامه : اگه يه جور ديگه اين خواهش رو گفته بودي يا حتي براي كنار ما خوابيدن التماس وناله مي كردي دوباره برت مي گردوندم تو تخت خودت و همونجا مي خوابوندمت . ولي يه حس شيرين با تمام وجودم مي خواست كه مودب ترين فرشته كوچولو رو تو بغلم بگيرم و صداي نفسهاشو بشنوم . مي دوني كه مامان عاشقته .
صبح وقتي براي بابا ماجرا رو تعريف كردم تو چشاش برق شادي و افتخار رو ديدم . افتخار به داشتن دختر گلي مثل تو عسلكم !!