وقتی لبریز از معجزه باشی ...
دلبرکم ! شیشه عمر من ! گاهی وقتا یادمون میره که توی این دنیای بزرگ یه خدایی هست که همیشه عاشقانه بنده هاش رو دوست داره و نگه دارشونه .
چهارشنبه 21 اسفند 92 معجزه ای توی زندگی ما اتفاق افتاد که باعث شد یادمون بمونه :
گر نگهدار من آن است که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
وقتی من و تو داشتیم از سرچشمه برمی گشتیم رفسنجان توی جاده با یه ماشین دیگه تصادف کردیم و بر اثر ضربه حدودا 50 متر از لب جاده اصلی ماشین پرت شد و توی این چرخشهاو فرود وحشتناک تو از ماشین پرت شدی بیرون . خیلی حادثه وحشتناکی بود و همه چیز تنها توی چند ثانیه اتفاق افتاد . وقتی ماشین که بیشتر شبیه یه یه قوطی رانی له شده بود آروم گرفت ، تو توی ماشین نبودی و اون لحظه بدترین لحظه عمر من بود . صدات کردم و صدای دلنشین تو از بیرون ماشین قلبم رو زنده کرد . تو سلامت بودی و این واقعا معجزه بود . من از ناحیه گردن و دست چپ آسیب دیده بودم و نمی تونستم از ماشین بیرون بیام . تا اومدن نیروی کمکی و مردم لحظه ها برای تو گنجشک کوچیکم خیلی سخت و طوفانی بود ولی به لطف خدا تو اینقدر محکم بودی که همراه من توی آمبولانس نشستی و تا رسیدن به آغوش گرم آدمای دوست داشتنی که بسیار آشفته تو بیمارستان منتظر ما بودن این شرایط سخت رو تحمل کردی .
عزیز دل من ! فکرهایی که از سرم می گذره اینقدر وحشتناکه که حتی نمی خوام به کلمه تبدیل بشن .ولی بزرگترین هدیه خدا به من و بابایی سالم بودن تو بود . امسال زیباترین شکوفه بهاری برای ما تو بودی که به لطف خدا دوباره دلبرانه تو باغ زندگیمون سبز شدی . تا ابد سبز و بهاری باشی معجزه خدا .