شاه دوماد ؛ عروس اومد ...
عسل من !
تقريبا يك ماهي هست كه يه مفهوم جديد تو زندگي همه ما پيدا شده : " ازدواج دايي سعيد ! "
نمي دونم دقيقا نگاه تو به اين مسئله چه جوري بود ولي دقيقا تا لحظه آخر كه عروس خانم بله رو گفت و شروع كرديم به عكس يادگاري گرفتن ، خيلي خوشحال بودي . خصوصا با لباس جديدي كه بابايي به مناسبت روز دختر برات كادو گرفته بود و حسابي شيك شده بودي . ولي وقتي ازت خواستيم كه از كنار دايي بلند بشي تا بقيه عكس بگيرن حسابي به هم ريختي ! يه حس مالكيت نسبت به دايي سعيد داشتي و فكر مي كردي كه دايي سعيد مي خواد پيش غزل جون بمونه و تو رور تنها بذاره . بغض كرده بودي و محكم چسبيده بودي به دايي . هر كاري هم مي كرديم حاضر نبودي دايي رو ول كني . خلاصه توي همه عكس هاي يادگاري با قيافه شاكي كنار دايي بودي .
دختر مهربوم ! از اينكه اينقدر دايي رو دوست داري خوشحالم ولي دلم مي خواد ياد بگيري كه آدمهايي كه دوست داريم مثل مالميك ما نيستند كه بخوايم هميشه به ميل ما رفتار كنن و كنار ما باشن . اگه كسي رو دوست داري بايد آزادش بذاري تا بره و به آرزوهاش برسه . خيلي دلم مي خواد اين حرفها رو بفهمي . حالا زوده و لي اميدوارم سالهاي بعد كه اين صفحات رو ورق مي زني اين حرف من بتونه بهت كمك كنه تا رابطه ات رو با آدمهايي كه عاشقشوني و دوستشون داري زيبا تر و خواستني تر كني . به اميد اون روز زيبا براي تو ...
سعيد عزيزم و غزل جان ! از صمميم قلب براي هر دوتا تو آرزوي خوشبختي و لحظه هايي سرشار از عشق مي كنم. پيوند عاشقانه تون مبارك . همه تپشهاي قلبها ي عاشقتون در پناه خدا لبريز از خواستن بي امان هم ...
اينم قيافه شاكي و ناراحت تو تو بغل دايي سعيد ...