ارزش بالاي پدر ومادر بودن !!!!!!
شيرين عسلم !
از ديشب كه فهميدي دايي سعيد داره ميره مرخصي تا بره پيش مادر جون و پدر جون ذهنت درگير بود .
موقع خواب وقتي كنارت توي تختت دراز كشيده بودم و هي تشويقت مي كردم كه چشمات رور بسته نگه داري و ساكت باشي ( چون خودم داشتم از حال مي رفتم و مي خواستم برم تو اتاق خودم بخوابم !!!).
يه دفعه چشماي نازت رو باز كردي و پرسيدي :مامان تو هم مثل دايي سعيد دلت براي بابا و مامانت تنگ ميشه ؟
اين سواليه كه هميشه ازم مي پرسي . جدايي از پدر ومادر اونم اينقدر دور تو دنياي ذهني تو اصلا قابل هضم نيست . خيلي وقتا واقعا احساس مي كنم نگران مني و اين مسئله ناراحتت مي كنه . واسه همين دنبال جوابي گشتم كه دلنگرانيهاي دل كوچولوي مهربونت رور كم كنه .
گفتم : خيلي كم دلم تنگ ميشه چون تو و بابايي رو اينجا دارم .
از جوابي كه بهت دادم قند تو دلت آب شد . لبخند زدي ولي بعد از چند لحظه سكوت گفتي :
ولي ارزش بابا و مامان براي من خيلي بيشتره و دوباره چشماتو بستي ...
فدات بشم عروسك مهربون و دوست داشتني من .خيلي دلم مي خواست بدونم بعد از اين حرفي كه زدي پشت اون پلكاي بسته به چي فكر مي كردي !!!
وااااااااااااااااااي !!!!!چه لذتي داره مادر و پدر بودن .