عسل عسل ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

عسل ، شيرين تر از عسل

شوالیه پیروز من !!!

1393/11/26 19:59
نویسنده : مامان عسل
866 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی یادگیری نشانه ها شروع شد روز شماری می کردیم واسه اولین دیکته .

معیارهای زیادی واسه انتخاب مدرسه ات داشتم و مهمترین معیار تئوصیفی نبودن مدرسه بود . درسته که واقعا نمره 20 گرفتن به هر قیمتی درست نیست و من اعتقاد دارم که آرامش تو و شادی که باید در دوران تحصیلت داشته باشی مهمتره ولی یه جورایی ته دل من و بابایی 20 یه چیزه دیپه بود . و معلم مهربونت هم با آگاهی از قدرت تشویقی نمره 20 شما رو همیشه رو به اوج هدایت می کنه . خیلی ماهذانه وقتی دیکته ها تون کامل و بی نقص باشه بهتون بیست می ده و تا رنج 19 این عدد پایین می یاد و بعد از اون دیگه می ره تو طرح توصیفی . 

خلاصه  وقتی با اولین دیکته ات اومدی خونه شادی من و بابا وصف نشدنی بود !!! نمی دونم اگه روزی دانشگاه قبول بشی بازم اینقدر ذوق می کنم یا نه ؟ این اولین برهان برای من بود که تو باسواد شذی. 

با یادگیری نشانه های بیشتر دیکته های بعدی هم ادامه پیدا کرد تا اینکه از ذیکته سوم به بعد تئ تشخیص نشانه ها اشتباه می کردی و خانم مرادی از من خواست که بیشتر با هم توی خونه روی حروف و نشانه ها کار کنیم . 

این شروع یه جنگ تن به تن برای من و تو بر علیه نشانه ها و حروفی بود که حسابی کلافه و گیجت کرده بود . 

توی این خونه با خودم و تو صادقم عزیزم . می دونستم مشکل هوشی نداری ولی خیلی نگران داشتن اختلال یادگیری بودم . خصوصا اینکه تو ریاضیات مثل ستاره می درخشیدی و تنها مشکلت توی نوشتن و خوندن بود . از طرفی هم فکر می کردم اینکه میگن تفاوت سیستم آموزشی تهران با شهرستان زیاده رو اینجا حس می کردم . نگران بودم سطح مدرسه برات بالا باشه . شبها آروم و قرار نداشتی . توی خواب صدا کشی می کردی و انگشتات رو دونه دونه دونه باز می کردی . 

و روند دیکته هایی که بدون نمره می ومدن خونه زنگ خطر بزرگی برای من بود . 

نمی تونستم بذارم اینقدر عذاب بکشی . هر چی کتاب و مطلب در مورد اختلال یادگیری داشتم و پیدا کرده بود م خوندم . خدا رو شکر ملاکهای اختلال یادگیری رو نداشتی ولی کاملا مشهود بود که موقع نوشتن دیکته حسابی دچار استرس می شی . 

عمری برای مردم روانشناسی کرده بودم . حالا مهمترین کیس زندگیم تو بودی . 

با تکنیکهای کاهش استرس شروع کردیم  و از هر زمان و مکانی برای نوشتن و بخش کردن و صدا کشی استفاده می کردیم . کتابهای تازه برات خریذم و موقع خوندن کتاب کلمه ها رو دونه دونه نشونت می دادم . کلمه های بهم ریخته جلوت می ذاشتم و تو به شکل جمله برام می نوشتی و کلمه بهت می دادم و جمله می ساختی . از در یخچال بگیر تا تختع وایت برد اتاقت می نوشتی برام و خیلی وقتا من شاگزدت می شدم و تو حروف و نشانه ها رو بهم یاد می دادی . همه چی خبر از پیروزی می داد . 

آروم تر شده بودی 20 خوشگله که خودت هم عاشقش بودی ذوباره اومد تو دفترت . 

آموزش با من بود و بابا امیر هم ستاد تقویت روحیه رو اداره می کرد . شهر بازی رفتن های آخر هفته و شام  خوردن تو رستوران که از تفریحات مورد علاقه تو بود برای رفع خستگی ناشی ار فشار مضاعفی که به خاطر نزدیک شذن امتحانات ترم اول بهت می آوردم  استفاده شد . 

همه چی به نتیجه امتحان پیش آمادگی برای امتحان اصلی دیکته ات بستگی داشت و نتیجه چیزی نبود جز اینکه تو مثل یه شوالیه قدرتمند پیروز این نبرد شدی . و به قول خانم مرادی انگار یه جهش عالی در آموزش در تو ایجاد شده بود . 

بعد از این همه تلاش چیزی که برای من مهم بود آرامش و اعتماد به نفسی بود که به دست آورده بودی و حالا خودت رو باور داشتی . و حالا در 28 امین دیکته ات که دو صفحه دیکته زیبا و خوش خطه یادداشت معلم مهربونت مایه افتخار منو باباست . 

چیزای زیادی توی این نبرد یاد گرفتی . اینکه برای رسیدن به اوج باید تلاش کرد  . اینکه تو زندگی همیشه همه چی اونجور که می خوایم بر طبق میل و خواسته ما نیست . مفهوم رقابت رو احساس کردی 

و مهمتر اینکه تو رو بهتر شناختم عزیزم! جاه طلبی داتی من آبانی و کمال گرایی بابای خردادی در تئ یکی شده و از تو یه تیر ماهیه جنگجو ساخته . خوشحالم که برای غلبه بر مشکلاتت جنگیدن رو انتخاب کردی نه کوتاه اومدن و نا امیدی و از صمیم قلب برات آ رامش و توان مقابله با مشکلات زندگی رو آرزو دارم شیرینم . 

( خیلی جالبه !!! الان که نوشتن این پست تموم شد صدات کردم که از تو تاقت بیای پیش من !!! و در کمال تعجب دیدم که یه پتو رو مثل شنل بستی دور گردنت و میگی مامان من دارم شوالیه بازی می کنم !!!)

پسندها (3)

نظرات (4)

مامان زينب
27 بهمن 93 11:07
هوررااااااااااا تيرماهي شكلاتي و جنگجوي من. دمت گرم كه آبرو مي خري عشق گرم و پرانرژي خاله زينب هیچوقت فکر نمی کردم اینقدر مصمم باشه زینب. در نظرم بسیار شکننده میومد ولی حالا بیشتر بهش اعتماد ذارم.
نجمه
28 بهمن 93 10:27
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام عجب مبارزه نفس گيري بوده . هيپ هيپ هورااااااا دم مامان و دخمر گرم . اين خيلي عاليه كه مشكلو شناختي و حلش كردي من خيلي وقتا ديدم مامانا با ديدن يه مشكل تو بجه هاشون با توجيه يا محبت نابجا ميخوان مشكلو ناديده بگيرن يا باهاش همينجوري كنار بيان آفرين به ماماني پيشگام
مامان عسل
پاسخ
نجمه جون باور کن ذاشتم از نگرانی ومرذم
مامان فريبا
4 اسفند 93 18:45
بهت تبریک میگم سمانه جونم, چه خوب که شوالیه کوچولوی قهرمان ما یه زره و سپر محکم داره که خوب هواشو داره. خداییش مشکلات و موانع سر راه همیشه فرصتای قشنگی هستن که یه نازنینی مث تو فقط میتونه ازشون نقطه عطفی بسازه رو به بالا. خسته نباشین خونواده ی عاشق. عسلم چه زود بزرگ شدی خاله! یعنی نیروانای منم یه روز اینجوری دیکته مینویسه
مهتاب مامان آذین
8 اسفند 93 9:22
سلام بر دختر قهرمان " وای چه خوش خط و تمیز مینویسی ایشااله پله های ترقی رو تند تند بری بالا و برسی به اوج عزیزم