عسل عسل ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

عسل ، شيرين تر از عسل

اولین مهر ، تا همیشه مهر بانی ...

1393/11/21 14:01
نویسنده : مامان عسل
806 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از یه تعطیلی دو هفته ای با شروع مهر ماه فصل تازه ای از زندگی تو شروع شد . شاید اگه این پست رو همون اول مهر گذاشته بودم این جمله رو نمی نوشتم ولی حالا که چند ماه گذشته و من دارم خاطرات جامونده رو ثبت می کنم ایمان دارم که مدرسه رفتن و با سواد شدن واقعا فصل جدیدی از زندگی هر کودکی می تونه باشه و هر روز هزار بار خدا رو بابت لطفی که بهمون کرد و تو انتخاب درست راه همراهمون بود شکر می کنم. 

ماجراهای خرید مدرسه که یه عصر تا آخر شب جون منو گرفتی واسه انتخاب کیف و لوازم التحریر که وصف نشدنی بود . کل خیابون منوچهری رو دوبار بالا و پایین کردی تا کیف دلخواهت رو پیدا کردی . 

صبح روز اول مهر ، به همراه بابایی که به یمن این روز بزرگ با همه مشغله کاریش تو جشن شروع مدرسه تو همراهیمون کرد رفتیم سمت مدرسه . کلاسهای تابستونی تو رو حسابی به مدرسه علاقمند کرده بود و دوستای خوبی مثل رائیکا ، آروشا ، آلما ، سونیا و مائده که تو کلاسهای تابستونی باهاشون آشنا شده بودی  روز اول مهر رو برات بسیار شاد و خالی از هر دغدغه کرده بود . معلم مهربونت هم که توی تابستون باهاشون آشنا شده بودی و ذیگه حسابی آماده بودی تا قدم بذاری تو یه راه سخت ...راه ساختن آینده .

آینده ات آفتابی و روشن عزیز دل مادر !!!

مصمم برای یه شروع خوب!

پسندها (5)

نظرات (4)

مامی پدرام فینگیل
21 بهمن 93 14:25
موفق باشی خانومی
نجمه
21 بهمن 93 23:39
سلام سلااااااام یعنی من مردیدم از بس اومدم در این خونه رو زدم و بروز نشده بود و اتفاقا تنها حرفی مونده بود که یادم رفت اونشب بگم: بابا بروز کن این خونه خاطراتو . عزیز دلم عسل مو قشنگم روزی که مامانیت گفت که میخواد بیاد تهرون تنها چیزی که ناراحتی دوری از یه دوست تازه مهربون و همراهو کم میکرد دلداری این موضوع بود که توی تهرون محیط رشد تو فضای بهتر و اینده روشن تری داره و حالا هم که میخونم این پست ها رو میبینم مامان و بابات دارن نتیجه اون تصمیم مدبرانه میبینن . راستی گلم یادت باشه همیشه که مامانیت واسه اینده تو فداکاری بزرگی کرده کاری سخت و تصمیمی دشوار . سمانه گلم وقتی اومدم خونتون و درمو باز کردی یه لحظه دلم لرزید کلی خاطره و کلی شادی بود که با هم تقسیم کرده بودیم حالا همه یه دفعه اومد جلوی چشمم . دلم باز شد .، عسلک رو توی خواب دیدم ولی همون توی خوابم ثبزرگ شدنشو میشد حس کرد .دیدم چقدر برای اینده عسل با تدبیر و فکر در حال فعالیتی .خدا قوت . ارزو میکنم هر روزت شاد باشی و من هر روز که بیام توی این خونه بخونم از خبرای شادی سلامتی و موفقیتتتون عسل و مامان عسل دوست داشتنیم مرسی خاله نجمه جونم . مرسی که همیشه به این خونه سر می زنی . بووووسسسسسسسسسسسس
مامان زينب
27 بهمن 93 11:01
اشك تو چشام جمع شد عسلم. اشك شوق از اينكه تو در كنار بابا و مامان مهربونت روزهاي زيبايي رو تجربه مي كني با بهترين امكانات. تو لياقت بهترين ها رو داري عسلم. دوست دارم و برات بهترين لحظات و آرزومندم. مرسی خاله زینب مهربونم
مامان فريبا
4 اسفند 93 18:37
با اینکه خیلی وقته ندیدمت و ازت دورم ولی با تمام وجود حس قشنگت رو از این روز بزرگ گرفتم. خیلی خیلی برات خوشحالم که نتیجه ی این تصمیم کبری عالی دراومده همونطور که از اولشم روشن بود همینطور میشه. منم همچنان برات روشنی امروزها رو آرزو دارم تا فرداهای روشنت رو بسازی گلم, عسلم