و اینک شروعی دوباره ....
سلام دوستان روشن تر از آیینه و آب
روزهایی که نبودیم ، بودیم ولی در کشاکش تغییراتی عجیب و شگرف که خیلی سریع تو زندگی مون اتفاق افتاد و مجالی برای سر زدن به این خونه بهمون نمی داد .
همه چی از استجابت یه دعا شروع شد و جواب زیبایی که کائنات به آرزوی من برای آینده تو داد . اینکه تویی که به لطف خدا از هوش سرشاری در محیطی شروع به تحصیل کنی که غنی باشه . سرچشمه برای تو خیلی کوچیک بود و می دیذم که چه جوری استعدادهات تو روزای طولانی و کسل کننده سرچشمه هدر می ره .
بابا هم گویا در سکوت بیشتر از من به این موضوع فکر کرده بود تا اینکه یه روز تو راه برگشت از سزچشمه اویل تیر ماه ، بابایی بهم رنگ زد و ارم خواست دنبال مدرسه خوب برای تو تو تهران بگردم .
و این شروع یه رندگی جدید برای خانواده کوچیک ما بود .
خلاصه کنم همه چی اینقدر سریع اتفاق افتاد که 18 تیر ماه با یه تولد کوچولو که در کنار بهترین و عزیزترین دوستانمون در سرچشمه داشتیم بار و بندیل بستیم و نوزده تیر تو خونه جدید تو تهران بودیم .
تو این فاصله هم یه مدرسه عالی و فوق العاده برات پیدا کردیم که شرح مفصلی داره که حتما تو پستای بعدی برات یادگارش می کنم.
به همت عالی بابا یه خونه نقلی دو خوابه هم تو بهترین مسیر منتهی به مدرسه ات خریدیم و همه چیز تو زندگی ما رنک تاره ای گرفت .
منی که ار رمان فارغ التحصیلی کارمند بودم یه دفعه شدم یه خانم خونه دار و تو از مهد کودک نوازش که یه مکان دلچسب و راحت برای بازی برات بود رفتی به کلاسهای آمادگی برای کلاس اول که تمام هفته ات رو پر کرده بود و همه ما کمر به خدمت تو بسته بودیم .
روزها خیلی سریع گذشته و حالا تو یه پرنسس با سواذ شذی که هر لحظه با موفقیت های بیشمارت برای من و بابایی یه دنیا شادی هدیه میاری ....
و این داستان همچنان ادامه دارد ...