عسل عسل ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

عسل ، شيرين تر از عسل

گرانقدر ترين سرمايه دنيا

دوستی انتخاب است. انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود.  بادوستانمان می توانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم و سکوت کنیم. با دوستانمان می توانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند.  از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعد تر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم.  با دوستانمان می توانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته. و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم ...
14 آبان 1392

گل خند هاي تكليف هاي آخر هفته

عسل نازنينم ! فكر كنم با اين روحيه جديدي كه پيدا كردي و اينقدر بلبل زبون شدي هر هفته بايد موقع انجام تكليف هاي مدرسه كلي بخنديم . ديشب وقتي داشتيم آخرين قسمتهاي تكليفت رو انجام مي داديم ، داشتي تصويري از خانه خدا رو رنگ آميزي مي كردي . بابايي يه عكس از اينترنت برات پيدا كرد تا رنگهاي واقعي خونه خدا رو ببيني و از رويهمون رنگ گني . من كه اصراري نداشتم كه اين كار رو كني ودلم مي خواست رنگها انتخاب خودت باشه بهت پيشنهاد مي دادم كه از هر رنگي كه دوست داري استفاده كن و تو با لحني كاملا جدي  گفتي : - مامان ! خونه خدا كه الكي نميشه  خيلي مهمه بايد جدي رنگ بشه . و من جلوي خنده هام رو مي گرفتم تا به اين نظرت احترام بذارم . آخر كار ...
11 آبان 1392

پروفسور كوچولوي من !

اين پنج شنبه كه عيد غدير بود تو با اولين تكليف رسمي اومدي خونه . توي پيش دبستاني با حرف " س " آشنا شده بودي و بايد چند تا كلمه كه س داشته باشه رو نقاشي مي كردي . از روي يه متن   حرف س رو پيدا مي كرديو دورش خط مي كشيدي و در نهايت بايد از  يه شعر كه توش در مورد حرف س  صحبت شده بود  نقاشي آزاد مي كشيدي . شور و شوق خاصي داشتي و انصافا بدون اينكه اذيت كني با كمك هم تكليفات رو انجام دادي . خسته مي شدي ولي اصرار داشتي كه يه دفعه همه تكليفات رو بنويسي كه من با بازي سرگرمت مي كردم  تا كمي سرحال بشي و دوباره ادامه تكليفات رو انجام بدي . توي اون تكليفي كه بايد دور حرف "س "‌رو از روي متن خط مي كشيدي ، ي...
5 آبان 1392

آتيش پاره ...

ديروز عصر كنار هم نشسته بوديم و تو مشغول نقاشي كشيدن بودي . ازم پرسيدي :‌ -مامان آتيش پاره يعني چي ؟‌ من آتيش پاره ام ؟ نمي دونستم چه جواب يايد بهت بدم . در اينكه تو ناقلاو شيطون بلاو آتيش پاره هستي شك نداشتم ولي نمي دونستم اون لحظه چه جوري بايد يه مفهوم منفي رو با كلمات مثبت بهت القاء كنم . فقط خنديدم و گفتم : - آره آتيش پاره ! از همون لحظه ذهنم درگير شد كه كلمات و جملات مثبتي رو براي فهم اين موضوع برات پيدا كنم . خدا رو شكر به مدد شيطوني هاي بي حدو حصر تو اين فرصت خيلي زود پيش اومد . رفتم آرايشگاه و تو داوطلبانه موندي تو خونه پيش دايي سعيد . وقتي برگشتم از دم در با صداي بلند صدات كردم و خبري ازت نشد . اومدم دنب...
1 آبان 1392

پرنسس صورتي من !

بلاخره روزي رو كه خيلي منتظرش بوديم از راه رسيد . روز عقد دايي سعيد جون . با توافق بابايي بردم آرايشگاه تا براي موهاي مثل خرمنت يه فكر خوب كنيم . و اينم نتيجه هنر خانم آرايشگر كه عاشق تو موهاي نازت شده بود . فقط خدا مي دونه كه چقدر از ديدن تو ذوق مي كردم و كله كله قند تو دلم آب مي شد . الهي مادر زنده باشم و تو رور تو لباس عروسي ببينم . اون شب حسابي بهت خوش گذشت . همه اش با فريما و بهاره رقصيدي و تازه رقص چاقو براي كيك هم تو و فريما انجام دادين كه خيلي ديدني بود . خوشحالم از شاد بودنت زيبا اينم عكس يادگاري تو با شادوماد . ...
1 آبان 1392

وقتي يه دختر عاشق باباش باشه ...

هميشه وقتي بابايي ميخواد بره تهران ، همه همت مي كنن تا بابايي زوتر كاراش تموم بشه و از پرواز جانمونه . ديروز بعد از اينكه لباساي بابايي رو آماده كردم . اومدم سراغ كفشهاش و تا بساط واكس زنون رو راه انداختم اومدي  كنارم و خواستي خودت كفشا رو واكس بزني . منم واكس و فرچه و كفشها رو دو دستي تقديمت كردم تا برق عشق بي انتهاي تو به بابايي  اينبار روي كفش هاش بدرخشه . واين عشق چقدر درخشانه . كفش هاي باباي برق مي زد ... خوش به حال بابايي كه عشقي به اين گرانبهايي داره . عسلم . عاشقتم مادر . ...
20 مهر 1392

روز جهاني تو كه جهان را برايم زيبا كردي كودكم !

دلبركم ! امروز در تمام دنيا روز توست . اگرچه براي من هر روز روز توست . هر لحظه هزاران با خدا رو شكر مي كنم كه تو به زندگي ما معناي ديگري از عشق دادي . كودك شيرينم ! تمام آنچه كه در زندگي لايق و سزاوار آن هستي را از صميم قلب براي تو آرزومي كنم و سعي مي كنم هرچه در توان دارم براي رسيدن تو به آنچه كه كمال و شايسته توست به كار بندم . عشق مامان و بابا روزت مبارك . به اميد جهاني پر از صلح و آرامش براي همه كودكان . خدايا به كودكان جنگ ، به كودكان فقر ، به كودكان طلاق ، به كودكان در بند ، به كودكان بيمار ، شادي و خوشبختي عطا كن . آمين ! ...
16 مهر 1392

اولين جلسه رسمي مدرسه تو...

عسل گلم ! اين روزها كه ميام مهد دنبالت و مي ريم خونه يه سوال به بقيه سوالام اضافه شده  اينكه مامان جون تو مرسه چه خبر ؟ شايد به كار بردن كلمه مدرسه براي پايه پيش دبستاني خيلي مناسب نباشه ، اما اعتراف مي كنم كه اين كلمه بهم حس خوبي مي ده ، حس به بار نشستن تو دلبركم ! حس بزرگ شدنت و تو مسير آينده قدم گذاشتنت . بعضي روزها از توي كيفت كاغذ يا پيغامي برام بيرون مياري و با هيجان بهم ميدي . ديروز كه باهم رفته بوديم خريد و بعد از يه تايم طولاني غر زدن و نق و نوق  كردن كه مي دونستم مال خستگيته ، گفتي مامان خانم حسامي گفته كه مامانت فردا بياد مدرسه . توي دلم قند آب شد . كيف مي كنم وقتي خبري از مدرسه برام مياري . بعد دعوتنامه  ...
14 مهر 1392

خاله ها و دایی ها ی بچه تو ...

عسل : مامان تو چند تا خاله داري ؟‌ مامان : هفت تا !!! عسل :  ولي من همه اش يه دونه دارم . يه خاله . يه دايي . و بعد از كمي فكر انگار كه يه فاجعه بزرگ در حال رخ دادنه :‌ بچه من نه دايي داره نه خاله !!!!(انصافا هم فاجعه است . ) مامان : خوب به نظرت بايد چه كار كنيم ؟  عسل : خوب مامان تو 6 تا پسر بيار و دوتا دختر ديگه  اينجوري ديگه بچه من هم خاله داره و هم دايي .زياد هم داره  غصه نمي خوره . مامان :  عسل اگه اينجوري بشه من و تو همه اش بايد تو خونه باشيم و هي پوشك و لباس اين همه بچه رو عوض كنيم . همه اش بايد براشون غذا درست كنيم . نه مامان خيلي سخته . اصلا شدني نيست . من خيلي سعي كنم بتونم ...
13 مهر 1392