عسل عسل ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

عسل ، شيرين تر از عسل

وقتي لحظه هاي با هم بودن خاطره ميشن ...

امروزه به مدد تكنولوژي خيلي از لحظه ها خاطره ميشن . و جالب اينجاست كه بعضي از اين خاطره هاي خصوصي ميرن به يه جشن خوبب و اونجا با ديگران به اشتراك گذاشته ميشن . چشماي مهربوتنون رو دعوت مي كنم به خونه پر خاطره نيروانا جون و ماجراي موندگار شدن خاطره اين عكس به مدد زحمتهاي خاله فريبا جون و دايي حامد . ...
18 اسفند 1392

قند و عسل

دلبركم!بزرگ ميشي و من آروم در گذر بي رحمانه زمان اين اتفاق خجسته رو نظاره مي كنم و غرق لذت ميشم . ديگه با كامل شدن دايره لغاتت كمتر اشتباهات خوشمزه ازت مي بينم و ايم منو دلتنگ حرف زدناي عسلي كوچولوييات مي كنه . ديروز كه داشتم خونه تكوني مي كردم  يكي از لباساي زمانن شير خوارگيت رو ديدم كه قاطي لباساي كمدمون شده بود و يه خاطره از زماني كه بهت شير ميدادم تو ذهنم روشن شد و منو غرق در لذت كرد و چشمام پر از اشك شد . دخترم ! عاشقتم و دلم مي خواد چه باشم چه نباشم اينو  به ياد داشته باشي . ( اومدم از خوشمزگيهات بنويسم سر دردلم باز شد مادر ) *من كنار دوچرخه ات دراز كشيده بودم . اومدي كنار من و گفتي مامان برو كنار مي خوام دوچرخه ام رو م...
17 اسفند 1392

يه روز اگه نباشي ، تهران منو ميكشه ...

از وقتي بابايي به خاطر كارش ميره تهران ما هم زياد مي ريم اونجا و معلومه كه پايتخت با همه آب و رنگش براي تو خيلي جذابه . صد البته دليلش هم محبتهاي بي حد و حصر بابايي كه گوشه و كنار تهران رو زير پا مي ذاره و تو رو مي بره به جاهايي كه تفريح كني  و خوش باشي . از اين پاركاي كوچولو و معمولي و مراكز خريد نه چندان معروف كه بگذريم ، اين بار بابا ما رو برد پارك جمشيديه و بعد از يه نهار عالي و استراحت كوچولو شب هم رفتيم برج ميلاد كه تو هميشه وقتي ابهتش رو مي ديدي دلت مي خواست كه از نزديك ببينيش . واقعا كه تهرانگردي دلپذيري بود . پارمك جمشيديه با اون طبيعت فوق العاده اش و برج ميلاد و حس فوق العاده اي كه  در ارتفاع 400 متري داري !!!! ممنونم...
11 اسفند 1392

مامان كوچولوي مهربون و جدول ستاره ها

وقت ي از روشهاي تربيتي ساده و عادي نشه رفتار يه شيطون كوچولو رو كنترل كني بايد دست به دامن روشهاي روانشناسانه و كارشناسانه تر بشي . جدول ستارهها و جايزه اي كه خيلي دوست داري به دست بياري باعث شد كه خيلي از كارها رو بدون درگيري و دردسر انجام بدي و اين براي من عالي بود . اين جدول ستاره ها مال تو ست عزيزم . كه چسبونديم به كمد اتاقت و داري كم كم پر از ستاره اش مي كني تا به جايزه ات برسي . اما چيزي كه خيلي برام جالب بود اينه كه يه روز وقتي داشتي با عروسك هات بازي ميكردي يه چيزي نظرم رو جلب كرد . جدول ستاره اي كه براي عروسكت درست كرده بودي و بهش ميگفتي كه بايد رفتارهاي خوب داشته باشه تا ستاره بگيره . خيلي لذت بردم از اين روش تربيتيت...
19 بهمن 1392

من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشي ...تو نقش جهان هر وجبت ترمه و كاشي ...

من عاشق این شعرم ...و عاشق ارگ بم ... وقتی هنوز عروس کرمانی ها نشده بودم دیدن ارگ بم آرزوم بود . بعد هم که توی بم زلزله شد یادمه یکی از ناراحتی های بزرگ من این بود که من ارگ بم رو ندیدم و حالا زلزله خرابش کرده . خلاصه قند و عسلم ، بلاخره بابایی من و به این آرزوم رسوند و یه روز پنج شنبه با هم رفتیم بم . البته به بهانه مراسم ختم ÷در همکار بابایی ولی فرصتی طلایی بود برای دیدار از ارگ بم . چند تا عکسی که قبل از تاریک شدن هوا گرفتیم رو برات بادگار می کنم  دلبرکم . اینجا با کمک دایی سعید از نخل بالا رفتی و حسابی کیف کردی ...
19 بهمن 1392

فرشته هاي روي زمين ...

چند روز قبل اطلاعيه اي اومده بود براي بازگشايي يه بازارچه خيره  كه عوايدش به نفع بچه هاي سرطاني به انجمن محك پرداخت ميشد . ما هم اين موضوع رو به فال نيك گرفتيم و با كمك خاله زينب ، خاله فريبا ، خاله نجه ، خاله افسانه و خاله مهناز مهربون يه كمي پول روي هم گذاشتيم و يه عالمه خوراكي خوشمزه درست كرديم و ديشب رفتيم سالن سينماي سرچشمه . حضور همه دوستات و جو  آسموني اونجا كه همه چي بوي بركت و نيروي خير مي داد خيلي برات جالب بود و در كنار دوستانت يه شب به ياد موندني گذروندي . فلسفه اين كا ر رو برات توضيح داده بودم و يادگرفته بودي كه با پولهاي پس اندازت خوراكي بخري و پولش رو بدي به فرشته هايي كه بالاشون شكسته . به مدد ه...
14 بهمن 1392

عسل بي دندون ، افتاد تو قندون ...

شيرينترين عسل دنيا ! حدودا دو هفته پيش يه روز  گفتي مامان دندونم لقه !! البته چند بار قبلا گفته بودي و من بدون توچه به اينموضوع و با فكر اينكه هنوز زوده كه اين اتفاق مبارك رخ بده بي تفاوت از كنارش گذشته بودم . اون روز با نگاهي جدي تر به اين موضوع اومدم دست به دندونت زدم ديدم بله ، اولين مرواريد فرشته كوچولو آماده جدا شدنه و جالبه كه اولين دندون اصليت هم از پشتش در اومده . خيلي خوشحال شدم و از خوشحالي يه جيغ بنفش كشيدم و حسابي كيف كردم از اينكه دخترم بزرگ شده . اينقدر خوشحال بودم كه مي خواستم همه دنيا تو اين شادي شريك باشن . به بابا امير زنگ زدم . به پدر جون و مادر جون و مامن جون خبر دادم و به خاله زينب و خاله فريبا و خاله نجمه گفت...
14 بهمن 1392

شكار عسلي ترين لحظه ها ...

ساعت حوال ده شب ... دايي داشت با PSP تو بازي مي كرد و تو هم كنارش مشغول تماشا بودي . كم كم از صداي هيجان انگيزت نسبت به بازي دايي كم شد و من كه تو آشپزخونه مشغول بودم يه دفعه ديدم كه تو همون حالت خوابت برده بود ... يه روز تعطيل و من تو آشپزخونه درگير آشپزي ، صداي برو و بيا هاي تو از توي  هال مي ا ومد . بعلللللله !!! وقتي عسل جون عروسك محبوبش رو  درست وسط پذيرايي  حموم مي كنه !!!!   ...
15 دی 1392