عسل عسل ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

عسل ، شيرين تر از عسل

سلامی چو بوی خوش آشنایی ...

سلام دوستان سلام همه اونایی  که همیشه مهمون این خونه بودیدن . روزایی که گذشت یه عالمه اتفاق خوب تو زندگیمون افتاده که هر کدومش یه کتابه . به زودی میام و همه اش رو مفصل می نویسم .  
15 مهر 1393

قند عسل

تو ماشين منتظر بابايي بوديم كه از شركت بياد بيرون . يه نگاهي به ماشين كناري مون كردي و رنگش كه آبي نفتي متاليك بود نظرت رو جلب كرد . پرسيدي :‌ - اسم اين ماشين چيه ؟‌ - من گفتم : ريو  .... تو با تعجب دستت رو گذاشتي روي دنده ات و گفتي : ريو كه اين جاست . زير اينا !!!! من و دايي @@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@ هميشه با بابايي سر مسئله ازدواجت مشكل داري!!!!بابايي ميگه مي خوام هميشه پيش خودم بموني و تو هم اصرار داري كه بايد ازدواج كني . اين بار يه مبحث تازه رو  در اين مورد باز كردي كه مي خوام با كسي ازدواج كنم و لاو بتركونم .اين جمله ات رو با بي تفاوني نشنيده گرف...
11 تير 1393

رمضان ، ماه عسل ...

تب و تاب اين روزهات دلبرك منو ياد كودكي خودم مي ندازه . ياد سحري هايي كه دور سفره 5 نفره خانواده پدري مي خورديم . ياد عطر و بويي كه سحر ها تو خونه مي پيچيد و غذاي تازه و خوشمزه اي كه مادر جون براي سحري درست مي كرد . وقتي فهميدي كه ماه رمضان شروع شده و مي خوام سحربلند بشم و سحري بخورم با اصرار گفتي : - منم مي خوام روزه بگيرم . براي سحري بيدارم كن . تو دلم ذوق كردم و لي گذاشتم پاي يه حس كودكانه و با تجربه خوش خواب بودنت ، احتمال صفر رو براي بيدار شدنت او موقع سحر  دادم . سحر كه شد يه نگاه به چهره فرشته ايت كردم كه غرق خواي بودي و واقعا نمي دونستم بيدار ميشي يا نه . به خودم گفتم  يه با صدات مي كنم اگه بيدار شدي كه بهتر نش...
9 تير 1393

شكرپاره هاي عسلي

مادر جون هميشه يه تكيه كلام داره كه خيلي به كار مي بره : راضيم به رضاي خدا ! تو راه مسافرت تعطيلات گذشته كه پستش رو برات به زودي مي ذارم  در جريان همون سكوت و كاووشي كه من عاشقشم و آرزو دارم يه روز به اين سكوت پر غوغا پي ببرم و از افكارت با خبر بشم ، يه دفعه اي پرسيدي : - مامان ، مادر جون هميشه ميگه راضيم به رضاي خدا . رضاي خدا كيه ؟؟؟  و من و بابايي و دايي منفجر شديم از خنده ...   ...
20 خرداد 1393

خواهر و برادر واقعي ...

داشتي با ولعي وصف نشدني كارتون جودي آبوت نگاه مي كردي ...( اين حست به من رفته منم عاشق اين كارتونم حتي حالا!!!) ازم پرسيدي نوانخانه چيه ؟ و من برات توضيح دادم كه جايي به اسم  پرورشگاه هست كه بچه هاي بي سرپرست رو اونجا نگه مي دارن . چشمات شد دوتا تيله سياه گرد و هضمش برات سخت بود كه توي اين دنيا بچه اي باشه كه بدون پدر و مادر باشه و خونه اي هم نداشته باشه . چقدر دنيا رو زيبا مي بيني عزيزدلم ولي دنياي ما زشتيهايي داره كه اميدوارم هيچوقت باهاشون آشنا نشي . براي اينكه از اين حس بياي بيرون گفتم بعضي از خانواده ها مي رن از پرورشگاه بچه ميارن و پدر ومادرش ميشن . ازت پرسيدم  مي خواي بريم يه خواهر يا برادر  اندازه خودت از پرورشگاه بيا...
12 خرداد 1393